بردیابردیا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

فرشته ی زمینی مامان و بابا

بدون عنوان

سلام سلام بردونه سلام عزیز دردونه  امروز شنبست و من باید برم سرکاار. از 6 صبحم بیدارم ولی خوشحاال آخه شما بعد سه روز بالاخره از خواب زمستونی پا شدی! حالا برای اینکه ببینی ماجرای این خواب زمستونی وسط گرمای تابستون چیه برو به ادامه ی مطلب مامان جونی، ردای شبی که رفتم سونوگرافی، یه کم ناخوش احوال شدم و نصفه شبی چند ساعتی با بابایی ازین بیمارستان به اون بیمارستان رفتیم تا ببینیم ماجرا چیه... که خداروشکر چیز مهمی نبود دو روز بعدشم رفتم پیش خانوم دکتر ذوالفقاری تا نظرش رو راجع به مسافرتمون بدونم... همون روز از خانوم دکتر خواستم اگه صلاح بدونه برای تکمیل ریه های کوشکولووت آمپول بتامتازون بزنم که اگه یه وقت دلت خواست زودتری بیای ب...
17 خرداد 1393

هفته ی 30ام

خروسه می گه قوقولی قوقو سلاملوکم آقا کوچولووو مامان جونی دیشب نوبت سونوگرافی داشتیم و منم از دیروز صبح خیلی خوشحال و پر انرژی بودم. واسه همین یه عروسک آویز برای اتاقت و یه سرهم جین برات خریدم تا یه کم هیجانمو تخلیه کنم! وای من دیوانه نشم از دست این لباسای خوشگل شما خوبه!  بالاخره دیشب رفتیم سونوگرافی و فهمیدم اون همه ذوق و هیجان بی دلیل نبوده چون هزاار ماشالا حال شما خیلی خوب بود و خوبم وزن گرفتی  بعدم فهمیدم الان کجای دل مامانی. کلت کجاست، خلاصه دستا و پاهات کجان...  حالا از دیشب داریم با بابایی فک میکنم آیا سر شما گیج نمیره که همش این شکلی ای!؟  خب مامانی از امروز به بعد کار زیاد داریم چون باید...
11 خرداد 1393

چه خبر از کجا؟

سلام عزیز دلـــم، امیدم، مونسم چند روزه می خوام این پستو بذارم، پشت گوش میفته. ولی الان جوری مامانو خجالت دادی که نتونستم مقاومت کنم. الهی فدای اون دست و پاهای کوچولوت بشم که هر بار صدات میکنم با تکون خوردن و لگد زدن جوابمو میدی!     بردیای مامان، الان تو 29 هفته ای و چند وقتم هست که هزار ماشالا خیلی شیطون شدی و منو بابا حامد کارمون شده خندیدن از دست شیرین کاریای شما! مثلن چند روز پیش که مامان سعیده اینا خونمون بودن من رو مبل دراز کشیده بودم؛ یهو دیدم شکمم داره میره اینور اونور!  یا اینکه قبلنا هر بار بابایی دستشو میذاشت رو دلم تا تکون خوردنای شما رو حس کنه، شما بی حرکت میشدی! ولی چند شبه حسابی بابایی رو تحوی...
8 خرداد 1393

تعطیلات نوروز

عزیز دل مامان و بابا، بیشتر از 3 ساله که من و بابایی تو بندرعباس زندگی میکنیم و هر سال برای تعطیلات عید می رفتیم تهران تا از غربت و شلوغی بندرعباس دور باشیم.  اما امسال به خاطر شرایط مامان مجبور شدیم همینجا بمونیم و جز فیلم دیدن  و دو سه بار پیک نیک رفتن با مامان سعیده و بابا محمود و دایی پوریا و خاله کیمیا، کار خاص دیگه ای نداشتیم که بکنیم.  یکی از چیزایی که فکر کردن بهش حال منو خوب می کرد، سونوگرافی ای بود که باید بعد تعطیلات انجام می دادم تا مطمئن شیم که جای شما حسابی گرم و نرمه... بالاخره روز 23 فروردین من و بابایی برای سونوگرافی رفتیم. اینم عکس سونوگرافی؛ شما اینجا تو 22 هفته ای و چشمم کف پاهای کوچولوت، 530 گرم...
13 ارديبهشت 1393

اولین خرید

بردیای عزیزم، بالاخره انتظار به آخر رسید و استارت خرید سیسمونیت زده شد!  مامان و بابا اولین خریدت رو از قشم کردن، کلیم عاشق لباسات شدن. البته چیزای دیگه ای که تو عکسه بعدن از تهران و بندرعباس برات خریدیم      ...
8 ارديبهشت 1393

بهترین ملودی دنیا

از 18 روز پیش که با آزمایش خون دیگه مطمئن شدیم از وجود نازنینت، روزشماری میکردیم برای رسیدن امروز یعنی 5 دی ماه! وقتی داخل مطب دکتر شدیم دل تو دل هیچ کدوممون نبود، هر دو بی صبرانه منتظر بودیم تا دکتر حسن پور سونوگرافی رو شروع کنه  بابایی قبل از سونو از دکتر اجازه گرفت تا فیلم برداری کنه.  منم نزدیک دکتر بودم و با نگرانی نگاهش میکردم تا اولین کلمات رو، روی هوا بگیرم  به محض اینکه سونو رو شروع کرد ازش پرسیدم: دکتر ضربان داره؟ دکترم با خوش اخلاقی گفت هیچی نگو میخوام صداش رو بلند کنم تا باباش هم بشنوه!!  و چند ثانیه بعد، من و بابایی هر دو با شنیدن صدای قلبت، از شدت خوشحالی نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم  آقا...
7 ارديبهشت 1393

اینجا کجاست؟

بردیای عزیزم، تقریبن 6 ماهه که شما فرشته ی کوچولو، مهمون دل مامان شدی و قراره تا چند ماه دیگه به سلامتی زمینی بشـــی  مامان و بابا هم که واسه رسیدن اون روز لحظه شماری می کنن  تو این 6 ماه و البته بعد ازین هم، اتفاقات جور واجور زیادی افتاده و میفته. مامان بالاخره امروز تنبلی رو کنار گذاشته  و تصمیم گرفته قشنگ ترین خاطراتشون رو اینجا ثبت کنه تا یادگاری باشه برای تو و بهونه ای برای نشوندن لبخند به لب هات  بردیای عزیزم، اینجا جاییه برای از تو گفتن و عاشقت شدن  ...
4 ارديبهشت 1393
1